خ ی ا ن ت!!!

 

 

در حالِ عشق بازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای پاها درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در می آمد، از کنار تخت برداشتم، نگاه کردم، بر صفحه اسم حمید افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بی حوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را می شناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش ماریا که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواج شان دعوت شده بودم و هم دیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد می خوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر هیچ جمعه ای را بدون شب نشینی در خانه همدیگر سرنکردیم.
کم کم داشت صدای زنگ سوم هم در می آمد که خانم سرش را از زیر پتو درآورد و داد زد
- خفه می کنی اون قارقارکت رو یا خفه ش کنم!؟
- ببخش عزیزم! مجبورم اینو جواب بدم ، مهمّه!

سپس با نرمه ی انگشت سبابه ، دکمه ی سبز روی موبایل را فقط لمس کردم

- چطوری رفیق، خوبی!؟
- هومن به دادم برس من گند زدم دارم می میرم هرچه زودتر باس ببینمت
- حالا چرا گریه می کنی کسی مرده!؟
- نه! خودم مُردم، جانِ ماریا الانه که بمیرم
- بگو چی شده این طوری تا بیام ببینمت خودم می میرم
- نه لازم نیست زحمت بکشی من میام پیشت، توی راهم
- بالاخره نمی گی چی شده؟
- چرا! واسه همین دارم میام! من خائن ام هومن، دیگه قادر نیستم توی چشای ماریا نگاه کنم، واسه اولین بار بعد  از یازده سال زندگی مشترک، امروز منشی م گولم زد، من به زنم خیانت کردم هومن می فهمی...!؟
 - فکر کردم چی شده ، حالا کجایی!؟
 - ده دقیقه دیگه می رسم خونه ت
 - اوکی، منتظرم

 همین که قطع کرد پتو را کنار زدم، به ماریا گفتم زود باش!مهمان دارم!

 

بی ارزش

 

  عشق هایت را مثل

 کانال تلویزیون عوض میکنی

  وافتخار میکنی

 که عشق برایت این چنین است

 و من میخندم

 به برنامه هایی که هیچکدام

 ارزش دیدن ندارند...

 

 درد دارد سرت به سنگی بخورد که

 روزی به سینه ات می زدی...

 

نا آشنا

 

 کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته گویم خدایا بی اثر باشد...

 

باز شب آمد تا...

 دوباره روح سرگردان و سرد مرگ،

 دوباره تازیانه های بی رحم و بلورین تگرگ،

 دوباره ریزش ناگزیر و اجباری و قتل عام برگ،

 تکرار کنند قصه های تلخ و روزهای ناامیدی مرا.

 روح من دیگر مسخ هر چه نور،هر چه شور،هر چه شعور،

 چه عذابی بود آنروز...

 آن روز که بر می داشتند پنچره های دلم را و

 بر  جای آن می کشیدن دیواری ضخیم از

 آجرهای تردید و اضطراب،تا مبادا

 کلبه دلم را کلبه خالی از عشق و مملو از تنهاییم را

 کور سوی نور امید روشن کند.

 دیگر ز امید نا امیدمدیگر شسته اند معنا و مفهوم

 خورشید را از ذهن من.در افکارم باران نیست،رود نیست.

 یه روزی گله کردم من از عالم مستی

 تو هم به دل گرفتی،دل ما رو شکستی

 من از مستی نوشتم،ولی قلب تو رنجید

 تو قهر کردی قهرت مصیبت شد و بارید

 پشیمون و خستم اگه عهدی شکستم

 آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم...

 

حق الناس"

 

 

حق الناس همیشه پول نیست...

گاهی دل است،

دلی که باید میدادی و ندادی!!!

 

MM

 

 

...

قلبم بوی کافور می دهد!

شب به شب

در آن مرده شورها آرزویی را غسل میدهندوکفن میکنند

 

...دعوت به گریه...

 

 اشک هایت باران محبت اند...

 پس برایم گریه کن!!!

 اشک هایت مثل الماس اند روی دست من...

 پس برایم گریه کن!!!

 سرت را کهبه شانه هایم می گذاری...

 خنکای اشک هایت را حس می کنم...

 پس برایم گریه کن!!!MM

>>نبودن<<

 

رفتی

بالا

بالا

بالاتر...

پا روی سر همه گذاشتی

رفتی تا به خیال خودت به قدرت برسی

رسیدی اما...

 

MM

 

 

افتادی

پایین

پایین

پایین تر...

دیگر ندیدمت

سنگی رویت گذاشتند!

 

دامن سبز بهار::

 

وهم و اندوه وزمستان

از سر شاخه ی انبوه درختان

می چکدآرام آرام

سیل اشک کوه

ازپس رفتن فصلی سرد

خنده ی غنچه ی گل

ازپس تو عروس برف

بازهم فصل بهار

با همان دامن پرچین

گونه هایی سرخ از شادی

آمده دامن سر سبزش را

بکند تن پوش هر شاخه

آمده سرخی لپ هایش را

بچکد در رگ هر گیلاسیBahaaaaar

 

 عیدتون مبالک

 

ادامه نوشته

"هدیه"

 

 قلب کوچکم را به کسانی هدیه میکنم که

 قلبشان مالامال از محبت و مهربانی است.

 قلب من کوچک است.اما برای دوست داشتن به

 اندازه یک دنیا جا دارد.

 قلب من زخم های بسیار برداشته که هر کدام

 از دردی خبر می دهند.

 زخم هایی که هر کدام نشانه ی یک خاطره ی تلخ اند.

 خاطراتی که هیچگاه فراموشی سراغشان نمی آید

 و تنها کم رنگ می شوند.

 عمیق ترین این زخم ها از دوری است.

 دوری کسانی که دوسشان دارم،اما از دیدنشان محروم هستم.

 کسانی که شاید در زندگی آن ها هیچ باشم،ولی

 آن ها در ذهن و زندگی من وجودی با ارزش دارند.

 من این قلب کوچک پر از خراش را هدیه می کنم،

 به همه کسانی که دوسشان دارم.

  

گلبم